بی منِ او



به چهره اش می نگرم، مردی جوان و پرشور و با صورتی روشن ودلگرم؛ که شورِ جوانی را به من نوید میداد. من با اشتیاق او را نگریستم و درانتظارِ رسیدن به او بودم. به چهره ی مادرم و شورِ مهربانی اش نگریستم. پدرم را دیدم که با قامت بلند و موهای مشکی پرپشت کار می کند و چند خانوار را زندگی می بخشد و من افتخار کردم. بی وقفه به اطراف چشم دوخته بودم و منتظرِ روزی جدید بودم که بدانم چه میگذرد. چندین سال گذشت؛ آن مرد رویاهایم دوران جوانی اش را گذراند و من ننگریستم. مادرم کم حوصله شد و من ننگریستم. پدرم موهایش سفید شد و قامتش کوتاه و من چشم ندوختم. خود را میبینم. روز ها می گذرد و من دیگر منتظر گذرش نیستم. میخواهم همینجا ثابت بمانم. 

اما باز این جمله در ذهنم نقش میبندد، "همه چی رفتنیست

و باز جوانی مرد و مهربانی مادر و موهای مشکی پدر و شوق گذر برایم بی معنی می شود.


تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه یاران امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) هیأت رزمندگان اسلام استان چ و ب Web علیرضاک دیجی مارکت Michael Jackson media حا.میم إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ 48ZM2TU فیلم های درام ایرانی جدید